مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش هواي نوبهاري نم نم بارون چهچهه قناري بر لب ايوون اين بيت اولين شعر بهاريه كه دخترم تومهد ياد گرفته اين هفته هم قراره براشون جشن چهارشنبه سوري برگزار بشه خدايا شكرت كه تو آستانه يه بهار ديگه هممون سالم و شاد در كنار هم هستيم دخترم امسال بهار رو بهتر درك ميكنه سالهاي قبل كوچولو بود اما امسال فصلها تفاوتشون و جشن نوروز رو قشنگ متوجه ميشه امسال اگه خدا بخواد سال نو رو كنار حرم مطهر آقا امام رضا(ع) شروع ميكنيم هرچند اين سفر سومين يا چهارمين سفر مشهد دخترمه اما شورو حال ديگه اي داره چون اولين عيديه كه مهمون امام رضا هستيم ايشالا كه سال جديد سال خيلي خوبي براي همه ني ني هاي كشورمون باشه آمين ...
21 اسفند 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش جمعه جشن سال نو مهدكودك مليكا بود بيشتر نمايشها و شعرها مال بچه هاي پيش دبستاني بود اما گروه نوباوه كه شامل دخترم هم بود دوتا برنامه داشتند يكي يه شعر در مورد بهار و اون يكي هم شعري در مورد حيوانات كه همونطور كه قبلاهم گفتم دخمل ما هم خرگوش شد هرچند كه جمعه يه روز برفي بود اما باوجود اين گلهاي كوچولو جشنشون كاملا بهاري و قشنگ بود وقتي بچه ها از صحنه اومدن پايين هركي ميرفت پيش مامان باباي خودش تا من خودمو به مليكا برسونم اون كه مارو گم كرده بود سرگردون اينور اونور ميرفت الهي بميرم چقدر اين بچه ها مظلوم و بي پناهن ...
15 اسفند 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختر گلم تو توي اين سن واقعا مهربوني نميدونم هميشه اينجوري مي موني يا نه اما اميدوارم قلبت هميشه و هميشه همينطور سرشار عشق و محبت باشه و با گرماي اين مهربوني هميشه وجود نازنين خودت و اطرافيانتو گرم كني وقتي دارم كار ميكنم مي بينم يكي از پشت اومده و اون دستهاي كوچولوش پاهام رو ميگيره و منو غرق بوسه ميكنه ديشب باباتو اذيت كرده بودي و بابا هم حسابي از دستت كفرش دراومده بود من خواب بودم و از صداي شماها بيدار شدم بابا چراغها رو خاموش كرد و خودش رفت دستشويي اومدي تو بغلم اما پيشم نموندي تا بابا يي اومد بيرون گرفتيشو بوسش كردي و گفتي باباجون ببخشيد الهي بميرم بابايي هم دلش يرات سوخت بغلت كرد و آشتي كردين بابايي اومد ك...
10 اسفند 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش امروز ميخوام فقط از خداي بزرگم تشكر كنم خداي مهربوني كه طعم عشق رو به من چشوند و منو لايق اين عاشقي دونست پدر ومادري مهربون دارم كه باوجود پراز عشقشون اولين بارقه هاي محبت رو در قلبم روشن كردند و وجودم رو با عشقشون نوراني كردند  همسري فهميده و مهربون دارم كه در محبت و مهربونيش كوچكترين شكي ندارم و حالا اين فرشته كوچولو كه هديه خدا به منه بازهم جلوه ديگه اي از عشق خدايي رو به من نشون ميده وقتي دستهاي كوچولوش رو دور گردنم حلقه ميكنه و صورتم رو بوسه باران ميكنه وقتي با اون لبهاي كوچولوش ميگه مامان دوست دارم اشك تو چشام جمع ميشه و به ياد ميارم خداي بزرگ جلوه اي از عشق بي نهايت خودش رو به ما آدمها داده تا ب...
7 اسفند 1389
1